.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۹۶→
نکنه از قضیه باخبر شده؟...یعنی کی به نیکا گفته؟!شقایق؟!!پارسا؟...یعنی ارسلانم می دونه که من از همه چی باخبرم؟...وای نه!...
از سر تعجب تک خنده ای کردم وگیج وگنگ گفتم:مشاور خانواده شدی؟...کی با کی قهر کرده؟!بگو بریم
آشتیشون بدیم...
اخم ریزی کرد وجواب داد:
- منم خیلی می خوام این زوج عاشق و آشتی بدم ولی انگار دختره خیال بخشیدن نداره...(اخمش غلیظ تر شدوبالحن سرزنش کننده ای ادامه داد:)چرا تلفنای ارسلان وجواب نمیدی؟چرا گوشیت وخاموش کردی؟!
چی بهت گفته که اینجوری ازش دلگیر شدی؟ می دونی چقدر نگرانته؟...روزی هزار بار به متین زنگ میزنه و درباره تو ازش می پرسه.حتی چند بار با خوده منم حرف زد وازم خواست آدرس خونه اتون وبراش بفرستم تا بیاد دنبالت وباهات حرف بزنه اما من بهش آدرس ندادم.یه هفته تمامه دارم دست به سرش می کنم تا باخودت حرف بزنم وبفهمم قضیه چیه...هرچقدر اصرار کرد بهش آدرس ندادم!صبر کردم بیای تا رودررو باهم صحبت کنیم.می خوام خودت،با پای خودت بری پیشش وبه این قهر بچگانه خاتمه بدی...بیچاره ارسلان حتی نمی دونه تو برای چی ازش دوری می کنی...تو چت شده دیاناا؟!!مگه ارسلان ودوست نداری؟پس چرا اذیتش می کنی؟
پوزخندی روی لبم نشست...
حرفای نیکا قشنگ وآرامش بخش بودن...اما من که می دونم ارسلان توی این یه هفته حتی یه لحظه هم بهم فکر نکرده!مگه میشه انقدر نگرانم بوده باشه،وقتی شقایقو در کنار خودش داره؟وقتی با اونه دیگه چه نیازی به من داره؟!ارسلان عاشق شقایقه و من وبه کل از یادش برده...حتما ارسلان بدون کوچک ترین توجهی به من،داره زندگیش ومی کنه وخوشحال وراحته... متینو نیکام که رابطه عاشقانه مارو رو به افول دیدن،دارن تلاش می کنن تا مارو به هم نزدیک کنن...آره همینه!...بیچاره رفیق ساده من...نیکا تو از هیچ چیزی خبر نداری که یه طرفه به قاضی رفتی وسعی می کنی که از ارسلان دفاع کنی!...
برخلاف همه حرفایی که توی دلم بود،به دروغ روبه نیکا گفتم:من غلط بکنم بخوام ارسلان واذیت کنم.خودم بهش زنگ میزنم،ازش معذرت خواهی می کنم تا آشتی کنیم...خوبه خانوم مشاور؟!!!
اخمش محو شد ولبخندی روی لبش نقش بست...چشمکی تحویلم داد وگفت:آفرین...حالا شدی خاله دیانای خوب فندوق خودم!
خندیدم واز جا بلند شدم...جلوی پای نیکا زانو زدم وخیره شدم توچشماش...
- اجازه هست ضربان قلب نی نی تون وگوش بدم مامان خانوم؟
- کدوم ضربان قلب؟...تو هنوزم توهم میزنی؟
بی توجه به حرف نیکا،با احتیاط وآروم سرم وبه شکمش نزدیک کردم وچشمام وبستم...تمام حواسم گوش شد ومحو ضربان خیالی فندوق...ضربان خیالی که عجیب بهم آرامش می داد.
توی دلم زمزمه کردم:
- نیکا...دیارو ببخش...ببخش که نمی تونه تو قشنگ ترین روز زندگیت،کنارت باشه.
و قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد...قطره اشکی که از چشم نیکا پنهون موند.
از سر تعجب تک خنده ای کردم وگیج وگنگ گفتم:مشاور خانواده شدی؟...کی با کی قهر کرده؟!بگو بریم
آشتیشون بدیم...
اخم ریزی کرد وجواب داد:
- منم خیلی می خوام این زوج عاشق و آشتی بدم ولی انگار دختره خیال بخشیدن نداره...(اخمش غلیظ تر شدوبالحن سرزنش کننده ای ادامه داد:)چرا تلفنای ارسلان وجواب نمیدی؟چرا گوشیت وخاموش کردی؟!
چی بهت گفته که اینجوری ازش دلگیر شدی؟ می دونی چقدر نگرانته؟...روزی هزار بار به متین زنگ میزنه و درباره تو ازش می پرسه.حتی چند بار با خوده منم حرف زد وازم خواست آدرس خونه اتون وبراش بفرستم تا بیاد دنبالت وباهات حرف بزنه اما من بهش آدرس ندادم.یه هفته تمامه دارم دست به سرش می کنم تا باخودت حرف بزنم وبفهمم قضیه چیه...هرچقدر اصرار کرد بهش آدرس ندادم!صبر کردم بیای تا رودررو باهم صحبت کنیم.می خوام خودت،با پای خودت بری پیشش وبه این قهر بچگانه خاتمه بدی...بیچاره ارسلان حتی نمی دونه تو برای چی ازش دوری می کنی...تو چت شده دیاناا؟!!مگه ارسلان ودوست نداری؟پس چرا اذیتش می کنی؟
پوزخندی روی لبم نشست...
حرفای نیکا قشنگ وآرامش بخش بودن...اما من که می دونم ارسلان توی این یه هفته حتی یه لحظه هم بهم فکر نکرده!مگه میشه انقدر نگرانم بوده باشه،وقتی شقایقو در کنار خودش داره؟وقتی با اونه دیگه چه نیازی به من داره؟!ارسلان عاشق شقایقه و من وبه کل از یادش برده...حتما ارسلان بدون کوچک ترین توجهی به من،داره زندگیش ومی کنه وخوشحال وراحته... متینو نیکام که رابطه عاشقانه مارو رو به افول دیدن،دارن تلاش می کنن تا مارو به هم نزدیک کنن...آره همینه!...بیچاره رفیق ساده من...نیکا تو از هیچ چیزی خبر نداری که یه طرفه به قاضی رفتی وسعی می کنی که از ارسلان دفاع کنی!...
برخلاف همه حرفایی که توی دلم بود،به دروغ روبه نیکا گفتم:من غلط بکنم بخوام ارسلان واذیت کنم.خودم بهش زنگ میزنم،ازش معذرت خواهی می کنم تا آشتی کنیم...خوبه خانوم مشاور؟!!!
اخمش محو شد ولبخندی روی لبش نقش بست...چشمکی تحویلم داد وگفت:آفرین...حالا شدی خاله دیانای خوب فندوق خودم!
خندیدم واز جا بلند شدم...جلوی پای نیکا زانو زدم وخیره شدم توچشماش...
- اجازه هست ضربان قلب نی نی تون وگوش بدم مامان خانوم؟
- کدوم ضربان قلب؟...تو هنوزم توهم میزنی؟
بی توجه به حرف نیکا،با احتیاط وآروم سرم وبه شکمش نزدیک کردم وچشمام وبستم...تمام حواسم گوش شد ومحو ضربان خیالی فندوق...ضربان خیالی که عجیب بهم آرامش می داد.
توی دلم زمزمه کردم:
- نیکا...دیارو ببخش...ببخش که نمی تونه تو قشنگ ترین روز زندگیت،کنارت باشه.
و قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد...قطره اشکی که از چشم نیکا پنهون موند.
۱۰.۳k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.